زهرا شهدادیان

محبوبه هفت ماهه باردار بود وقتی که به مرکز ما آمد . دختری بود بیسواد و ساده از روستایی دور افتاده و محروم ، فرزند آخر پدر و مادری پیر که در کودکی محبوبه فوت شده بودند و از میان خواهران و برادرانی که همگی متاهل بودند ، تنها یکی از خواهرانش به محبوبه سرپناه و سقفی برای زندگی داده بود. محبوبه هم در ازای آن از فرزندان خواهرش مراقبت می کرد ، روزها چوپانی می کرد و گوسفندها را برای چرا به کوه می برد.

روزها که برای چوپانی می رفت ، پسری که او هم چوپان بوده به محبوبه نزدیک می شود و از بی خبری و سادگی محبوبه سواستفاده کرده و به عنوان بازی به محبوبه تعرض می کرده است.

طبق گفته های محبوبه ، روزها که برای چوپانی می رفت ، پسری که او هم چوپان بوده به محبوبه نزدیک می شود و از بی خبری و سادگی محبوبه سواستفاده کرده و به عنوان بازی به محبوبه تعرض می کرده است . بعد از مدتی حالت تهوع سراغش می آید ولی محبوبه که هیچ کس در این مورد به او اطلاعاتی نداده بود، این علائم را به حساب گرما زدگی و مسمویت غذایی و .. می گذاشته و اصلا خبر نداشته که به زودی مادر می شود تا اینکه به مرور شکمش بزرگ می شود و خواهرش متوجه تغییرات فیزیکی بدن محبوبه می شود. خواهر محبوبه که می فهمد او باردار است ، محبوبه را قبل از این که برادرهایش بفهمند و جانش به خطر بیافتد ، فراری می دهد و روانه تهران می کند. در ترمینال تهران محبوبه که سرگردان و آواره بوده توسط نیروی انتظامی دستگیر می شود و پس از انجام مراحل اداری ، سرانجام به مرکز بازپروری زنان منتقل می شود.

پسر محبوبه دو ماه بعد از ورودش به مرکز به دنیا آمد . محبوبه حاضر نبود فرزندش را به شیرخوارگاه بدهد . با وجود سن کمی که داشت به خوبی با عشق و علاقه از پسرش مراقبت می کرد و همزمان به سوادآموزی و یادگیری مهارت های فنی و حرفه ای پرداخت. محبوبه بسیار صبورو آرام بود و از زندگی در مرکز و در کنار دوستانی که پیدا کرده بود خشنود و راضی بود و تمایلی به مستقل شدن نداشت.

پس از گذشت دو سال با توجه به قوانین سازمان مجبور بودم محبوبه را بازتوان اعلام کنم تا ترخیص شود. محبوبه تمایلی به مستقل شدن نداشت ولی طبق قوانین باید ترخیص می شد وتا زمانی که حقوق مکفی و خانه ای امن برای زندگی نداشت ، نمی توانست فرزندش را همراه خود ببرد.

روزی که پسر محبوبه را تحویل پرورشگاه دادیم ، تلخ ترین و سخت ترین روز کاری من بود.

 در همان روزها یکی از خیرین مرکز درخواست معرفی فردی امین برای نگهداری یکی از اقوام سالمندش را داشت که بهترین موقعیت برای محبوبه بود که می بایست مستقل شود ولی مشکل اینجا بود که محبوبه نمی توانست همراه فرزندش به خانه سالمند برود و باید فرزندش را به شیرخوارگاه می سپرد. به او توضیح دادم که مرتب می تواند فرزندش را ببیند و اجازه فرزند خواندگی برای پسرش نمی دهیم و به محض این که محبوبه وضعش سر و سامان پیدا کند ، می تواند فرزندش را پیش خودش ببرد. برای مادر جدایی از فرزند کابوس بود ولی این جدایی موقت به صلاح هر دوی آن ها و البته با شرایط محبوبه ، تنها راه موجود بود. روزی که پسر محبوبه را تحویل پرورشگاه دادیم ، تلخ ترین و سخت ترین روز کاری من بود.

محبوبه شروع به کار کرد و خوشبختانه خانواده سالمند از کار و رفتار او بسیار راضی بودند و بعد از چند ماه اجازه دادند که محبوبه آخرهفته ها پسرش را پیش خودش بیاورد. پس از گذشت شش هفت سال با کمک همان خانواده، محبوبه در قسمت بسته بندی یک کارخانه شروع به کار کرد و به زودی توانست خانه ای مستقل برای خود تهیه کند . پسرش کلاس دوم دبستان بود که محبوبه او را توانست نزد خود ببرد.

سال ها گذشت، روز جهانی کودک در یکی از شیرخوارگاه های سازمان جشنی بزرگی برگزار شده بود و من به همراه چند تن از همکارانم در این جشن شرکت کرده بودیم ، در آن جا محبوبه را دیدم که به صورت داوطلبانه برای کمک در برگزاری جشن آمده بود . به محض این که مرا دید ، دست پسر جوان و برومندی که کنارش ایستاده بود را گرفت و به سمتم آمدند ، با ذوق پسرش را معرفی کرد. گفت پسرش امسال تحصیلات دبیرستانی اش را با موفقیت به اتمام رسانده و مشغول به حرفه تراشکاری شده. رضایت و برق شادی که آن روز در چشمان محبوبه دیدم تا حدودی تلخی روزی که مجبور شدیم مادر و فرزند را از هم جدا کنیم ، از بین برد.