پاییز سال ۱۳۷۲ پشت میز کارم در یکی از مناطق شمالی شهر تهران نشسته بودم از پنجره به باغ زیبای مرکز نگاه می کردم  که رنگ های زیبای پاییزی شکوه و جلال باغ را دو چندان کرده بودند. تقدیر درخت ها هم مثل ما آدمها چقدر با هم فرق می کنه ! این درختان زیبا و تنومند می توانستند شاهد عروسی ها و جشن ها باشند و هر روز صدای شادی و خنده لابه لایشان بپیچد و باغ از اقبال سپید خودش شکرگزار باشد . زیر سایه هر درخت باغ، یک نفر عاشق می شد و درخت ها، رازداز زمزمه های عاشقانه دو دلدار می شدند ولی افسوس که اقبال باغ مثل خودش زیبا نبود.

 

 

در افکار خودم غرق بودم که در مرکز باز شد و چند لحظه بعد دیدم یک ماشین نیروی انتظامی از گیت نگهبانی گذشت و به سمت عمارت باغ که ساختمان اداری و خوابگاه شبانه روزی بازپروری بود رفت .

در مرکز ما زنان آسیب دیده اجتماعی در کنار هم زندگی می کردند و مهارت های زندگی و کاری یاد می گرفتند . مثل اعضای یک خانواده هر کدام یک مسئولیتی داشتند ، بعضی ها آشپزی می کردند ، بعضی ها به نظافت عمارت می پرداختند . تقسیم کار عادلانه بود و مربی های شبانه روزی بر کیفیت و چگونگی انجام کارها نظارت داشتند . مربی ها در شیفت های ۲۴ ساعته کار می کردند و در همان عمارت کنار مددجوها اقامت داشتند تا از نزدیک مراقب تمامی امور باشند و دور از چشمشان مشکلی در عمارت پیش نیاد.

ماشین نیروی انتظامی جلوی در ساختمان اداری ایستاد ، نگاهم با نگاه دخترک تلاقی کرد ، زیبا بود و چشمان زیبای شرقی­اش پر بود از حس خشم و کینه . گویی از زمین و زمان ، حتی از این باغ نگون بخت و ماشین قراضه نیروی انتظامی که درش از داخل باز نمی شد ، از سرباز وظیفه بیچاره ای که سهمیه ها شانس قبولی دانشگاهش را گرفتن و  مسئول جابجایی مددجو ها شده ، از همه و همه طلبکار بود و همگی را مقصر روزگار سیاهش می دونست.

یکی از مربیان ، سرباز و دخترک را به سمت اتاقم هدایت کرد. مراحل اولیه پذیرش را انجام دادم. اسمش حلیمه بود و  فقط ۱۶ سال داشت و در پرونده نیروی انتظامی خواندم که بی خانمان بوده و در پارک زندگی  می کرده.  از مربی خواستم که او را به خوابگاه ببرد، لباس و لوازم بهداشتیش را تحویلش دهد ، استحمامش کند و بعد از استراحتی کوتاه، برای مصاحبه پیش من برش گرداند.

مربی دخترک را به اتاقم آورد . رو به دخترک کرد و گفت:

 ایشون مددکارت هستن ، هر سوالی کردن با دقت جواب میدی ! بهت کمک می کنن به خانواده ات برگردی

دخترک زیر لب گفت :

من خانواده­ای ندارم!

با اشاره چشم از مربی خواستم ما را تنها بگذارد. از حلیمه خواستم بنشیند . رو به روی من ، پشت به پنجره نشست.

 منظورت چیه که خانواده نداری ؟

مادرم مرده ….. کشته شده ….. ….. با چاقو ….. ….. ….. تو بغل خودم جون داد.

قلبم از شدت غم فشرده شد . تقریبا بعد از شنیدن داستان هر کدام از مددجوها همین حال را دارم.

خودم را جمع و جور کردم و ادامه دادم.

متاسفم دخترم ، روح مادرت شاد! چند وقت پیش به رحمت خدا رفتند ؟

پارسال خانم ، تولد ۱۵سالگیم بود.

از پدرت بگو ، ایشون در قید حیاتند ؟

آقام زندانه خانم .

به چه جرمی ؟

قتل مادرم !

دوباره قلبم از شدت ناراحتی درد گرفت . چشمام پر از اشک شده بود . وانمود کردم که نور آفتابی که از پنجره پشت سرش به من می تابه اذیتم می کنه ، بلند شدم و رو به سمت پنجره پشت سرش رفتم ، مثلا کرکره ها را تنظیم می کردم . نگاهم به باغ بود ولی داشتم دخترک نگون بخت را نگاه می کردم . صدای خودم تو گوشم می پیچید…. رفتار حرفه ایت کجا رفته ، نباید گریه کنی ، می فهمی ! می فهمی ؟ به سمت میزم برگشتم ، ادامه داد .

خانم من می خواستم خواهر و برادرهام را از در به دری خونه فامیل نجات بدم . خانم من دختر بدی نیستم ، من فقط می خواستم …

حلیمه به هق هق افتاد.

می دونم عزیزم ….. مطمئن هستم که تو دختر بدی نیستی !

بلند شدم برایش آب ریختم ، لیوان را ازم گرفت ولی لب نزد . با گریه ادامه داد.

من فقط می خواستم کار کنم و پول در بیارم تا بتونم دوباره با خواهر و برادرهام زیر یک سقف زندگی کنم . اونها کوچکند ، من باید مراقبشون باشم . مامانم قبل از رفتنش اونها را به من سپرد ….

از اینکه در جلسه اول بهم اعتماد کرد و سفره دلش را پیشم باز کرده بود خرسند بودم ولی از رنج هایی که با این سن کم کشیده در سینه ام احساس سنگینی می کردم .

عزیزم بعد از زندانی شدن پدرت چه کسی سرپرستی شما را به عهده گرفت ؟ تو فرزند اول خانواده هستی ، درست متوجه شدم ؟

بله خانم ، دو تا خواهر و دو تا برادر دارم . ما را بین فامیل تقسیم کردند . من را عمو و زن عموم قبول کردند.

خاطرات یک مددکار اجتماعی – داستان حلیمه (قسمت دوم)