استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاك 52 بلامانع است.
آن روز، حاجی مثلِ روزهای قبل بی کار نبود. میهمانانِ ناخوانده و پرسش وپاسخ هایشان به حدی زیاد بود که، هم خُلقِ او را تنگ کرد و هم روزش را، چون به نمازِ ظهرش نرسید و مجبور به قضایش شد. به نهار که نرسید هیچ، تسبیح گردانی و دعاهای یومیه اش را هم نخواند و از خوابِ نازِ قیلوله اش هم در گذشت.
مطالعه کنید : حاجی واشنگتن در ینگه دنیا – قصه ششم
نزدیکیهای غروب بود که خستگیِ زیاد ناچارش ساخت که فرمان حمله را صادر کند. حمزه علی و میرزا محمود خان که در کمین نشسته و منتظرِ چنین فرصتی بودند، بدونِ فوت وقت به میدانِ کارزار شتافتند و در یک چشم برهم زدنی، مسلح به سلاح جارو و ملاقه و کفگیر، دشمن را منهزم ساخته و همگی را از محلِ سفارت بیرون راندند و درهای سفارت را چون قلعهای نفوذ نا پذیر بستند.
حاجیِ نصفِ جان که از شب قبل، قیل و قال گوسفندِ گرسنه ی بیچاره، خواب را برایش حرام کرده بود، کِشان کِشان خود را به بستر رسانده و با آرامشِ خاطر از اینکه به نحوِ خدا پسندانه ای، وظایفش را به اتمام رسانده است، چشم بر هم گذاشت و خیلی زود، به خواب رفت….
صبحِ فردا بر سرِ سفره ی صبحانه به جای این که با چایِ دبش و کره و مربا مواجه شود، کوهی از روزنامهها را دید که از تعجب چهار شاخ شد. چنگی به ریشِ شانه شده اش زد و نگاهی به حمزعلی کرد که چهار زانو پای سماور نقرهای نشسته و به نمایشِ وظایفِ نوکری خود مشغول بود، با ابروانی گره زده و چهرهای دژم پرسید :
این، چه بساط است و موضوع از کدام قرار ؟
حمزعلی، با رقصی در ابرو و لبخندی چون انارِ خندان، به اربابش حالی کرد که :
زهی سعادت حاجی، به حق که در این کافرستان گُل کاشتی، آن هم چه گلی! خوشا به بختت که، چه در این دنیا و چه در آن دنیا پیش خدا و انبیا و اولیا سر بلند شدی، انشالا بهشت و حوریهایش مبارکت باشد…
حاجی با شنیدنِ حرفهای حمزعلی و اطلاع از مطالب روز نامهها و دیدن آن همه عکس، لُپَکانش گل انداز شد و اطمینان حاصل کرد که با بجا آوردنِ سنت رسول در دیار اجانب، بدون برو برگرد، گناهانش پاک است و با کارنامه اعمالش که در دستِ راستش میگذارند، بدون سوال و جواب شبِ اول قبر، از شرّ انکر و منکر خلاص شده و به راحتی از پل صراط، میگذرد و یک سر، سر از بهشت در خواهد آورد.
حاجی با دست پاچگی و هول هولکی نگاهی به روزنامهها انداخت و از دیدن عکسهای خودش با گوسفند قربانی شاد و شنگول شد بدونِ اینکه بفهمد که تمامی مطالب چاپ شده نه فقط در آن روز، بلکه تا روزهای متمادی چیزی جز مسخره کردن و خنداندن مخاطبانشان نبوده، تعدادی از آنها را با کلی فخر فروشی و اُلدُرم و بُلدُرم، به وسیله پیکی مخصوص برای تقدیم به پیشگاهِ ذات اقدس همایونی قبله عالم روانه دارالخلافه تهران کرد.


می گویند ناصرالدین شاه با روشن بینی که داشت، متوجه این عملِ ابلهانه که باعث آبروی ریزی شده و به شان شخیص ملوکانه اش لطمه سنگینی وارد آورده بود، بدون تامل او را فرا خوانده و خانه نشینش کرد. اما گروهی دیگر معتقدند که شاه از این عمل او خرسند شده و از این که صدرالسلطنه توانسته است با یک چنین عمل متهورانه، کفار را با دین مبین آشنا سازد، او را به لقب « حاجی واشنگتن » مفتخر ساخته و با ارسال یک طاقه شال کشمیر و جبّه و از او قدردانی کرد… حال، این حاجی است و کشورِ ینگه دنیا و کفاری که باید مسلمانشان کرد.
اما مشکل اینجاست که اگر یک مرتبه با هجوم مردمی مواجه شود که قرار است به خدا ایمان بیاورند، او برای اجرای شرط اولش که ختنه مردان است، چه خاکی باید بر سر بریزد ؟
مطالعه کنید : روزی که از یاد هیچ مردی نمی رود!
این بود که روز هایش، در وهم و خیال و برنامهریزی میگذشت و شبها هم به بی خوابی دچار، تا چه پیش آید. فی الحال که بساطش کور است و چشمانش دوخته به در و به انتظار که شاید یکی از در آید و او را به آرزویش برساند… اللهُ اعلم تا خدا چه خواهد و چه شود….
***
داستانِ حاج حسینقلی خان صدرالسلطنه، واقعیتی است تاریخی و مستند که خیلیها از او نوشته اند، از جمله جناب آقای دکتر هوشنگ احمدی و جناب آقای دکتر اسکندر دلدم. اما مطالبی که در 7 قسمت خواندید، شاید مطابق با حقایق نباشد، چون من دوست داشتم، قصهای برایتان نقل کنم که از زبانِ شیرینِ پدر بزرگها و مادر بزرگها در زیرِ کرسیهای قدیم در شبِ چلهها شنیده بودم. اتاقِ ما کوچک بود اما دلهای ما پیوندی دوست داشتنی با گرمای کرسی داشت که دورش جمع بودیم و روشناییِ خانهِ ساده ما، تنها یک چراغ گرد سوز بود که در پرتوِ سو سویی که داشت، صورتِ ماهِ مادر بزرگ را، وقتی که قصه میگفت، ماهتر از ماه میکرد. شیرینیِ خاطراتِ خوشِ آن روزگار، ماندگار ترین یادگاری شد که هرگز فراموشش نخواهیم کرد، دریغا که زود گذشت و تکرار ندارد…